مادربزرگ من خیلی مهربان است وقتی مرا در آغوش میگرد حس ارامش میکنم او مرا خیلی دوست داره و به من خیلی محبت میکنه من هم مادربزگم را اندازه کل دنیا دوست دارم و میخواهم دلش را شاد کنم مادربزرگم گه بهش میگم مامانی چادر نماز سبزش دیگه خیلی کهنه شده بود اما نمیدونم چرا مامانیم خیلی این چادرو دوست داشت و ازش دل نمیکند و با خودم فکر کردم که براش چادر نماز بخرم رو به مامان گفتم:پیس پیس مامان فردا تولد مامانیه ها میخوام براش چادر بخرم مامان لبخندی زد و گفت:فکر خوبیه امروز به بهانه کلاس میریم براش کادو میخریم.قبول کردم و دیگه چیزی به مامانیم نگفتم چون میخواستم سوپرایز شه فردای ان روز با مامان رفتیم و برای مامانی یه چادر نماز گل گلی خیلی خوشگل براش خریدیم مامانی خیلی خوشحال شدا اما هنوزم که هنوزه بعضی وقتا همون چادر نماز سبزش رو سر میکنه بعد از کلی پرس و جو از مامان،مامان بهم قول داد که بره و از زیر زبون مامانی بکشه بیرون که چرا دست از چادر قدیمیش بر نمیداره فردای اون روز مامان اومد و بهم گفت که چون مامان بزرگ چادرش برای مامانش بوده و اونو خیلی دوست داشته الان که دیگ مامانبزرگم پیشمون نیست خیلی ناراحتم اما وقتی چادر سبز قدیمی و زیبای مامان بزرگم رو سر میکنم احساس میکنم که هنوزم مامانبزرگم پیشمه
معرکه فراموش نشه